بى موضوع

ساخت وبلاگ

و ساعتى كه يكساعت به عقب رفت تا زودتر پاييز را برساند و گرما را بدرقه كند...بازهم باران و قصه هاى عاشقانه اش،باز هم صداى كلاغهاى خبرچينش،بازهم برگهاى طلايى درختانش كه ناى آويزان ماندن ندارند...دوباره چترهاى سياه و سفيد و انعكاس نور چراغ ماشينها روى خيابان خيس...و باز هم خاطراتى كه تاريخ دلت شد و پاييزى كه همنواى احساست ...و دوباره سلطان فصل هاى خدا آمد با كوله بارى از عشق...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisabsb بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 10:16

 

وارد كافه شدند سه تايى...بستنى ميخوريد؟...كجاميريم؟؟؟؟كجا ميريم؟؟؟ ...هيس! داد نزن زشته بشين ببينم...آره دوتا بستنى هم براى ما بگير...ببخشيد خانم بستنى نداريم...إ باشه بريم پس...كجا ميريم؟؟؟؟كجا ميريم؟؟؟....هيس!ساكت باش ميريم بيرون پسرم...پاشو قربون قدوبالات برم...كجا ميريم؟؟؟؟!كجا ميريم!؟؟

پسر ديوانه بود...و پدر و مادرش عاشق او...رفتند كه باهم بستنى بخورند،در اين هياهوى گرم تابستان،به دور از اهميت دادن به نگاه سنگين مردم...عشق هرجا باشد زيبايى همانجاست...

 

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : قضاوت, نویسنده : parisabsb بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

بين اين بودن هايى كه چه خشن دردى دارد ندارى سخت است تحمل...ميگذرى از كنارشان بى آنكه بشنوى فرياد بى صدايشان را كه راه به جايى نميبرد...و چه معصومانه نميفهمند كه چه برسرشان آمده و چه بايد كنند در اين بازار شام بى در و پيكر كه از اين سوى واردش كه ميشوى براى بيرون آمدن بايد آنها را نديد گرفت و از رويشان عبور كنى...و لب هايى كه همچنان پلمپ شده اند و از اعتراض عاجز...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : ناتوان, نویسنده : parisabsb بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

پرنده اى عجيب و خطرناك وارد كشتى شده بود و همه را به فرار فراخواند...روى عرشه ناگهان بال هواپيمايى سقوط كرد عجيب و غريب و آژير خطرش به صدا درآمد...همهمه اى شده بود كه در آن كسى نميدانست چه بايد بكند...عده اى پناه بردند به اتاقهايشان ودرها را قفل كردند...عده اى ديگر در پى كمك كردن سعى در خنثى كردن بمب درون بال كردند و تعدادى هم بدنبال پرنده اى شكارى كه معلوم نبود كجاست؟...بعضيها هم نه تنها كمكى نميكردند كه حتى فرار هم نكردند فقط مدام جيغ و فريادشان محيط را از اينهم ناامن تر ميكرد...من هم فقط متعجب نظاره ميكردم... بى موضوع...ادامه مطلب
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : بلبشو, نویسنده : parisabsb بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

عجب درديست... آشوبيست بينشان و تو در اين بين گوشه اى گم شده اى...اشك امانت را بريده...گريه اى دلسوز در كنج خلوت كه هركس بشنود باتو همنوا ميشود...و چقدر درد دارد ترحم بر دل مغرورت...چه بى شرمانه نيشخند ميزنند به تو آنانى كه فرمانروايت هستند و تو چه معصومانه پنهان شده اى و ترس تمام وجودت را ميلرزاند...مبارزه چه سخت است در برابر قدرت...تنهايى جنگيدن تيكه پاره ات ميكند...با نيرويى واردشو كه كوه را پودر ميكند در چشم بهم زدنى...درياب خداى را كه همان است كه باتوست هروقت بخواهى...بازكن زنجيرهاى دست و پايت را كه زندانى خودت بودن خفتى ست بى انتها... بى موضوع...ادامه مطلب
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : جدال,نابرابر, نویسنده : parisabsb بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

ديروزش آمده بودند و ريخت و پاش كردند...طفلك تخته سنگى كه سوخته بود و چه مظلوم درختى كه پايش آشغال هندونه...چوبهاى هم خونهايش را هم سوزانده بودند گوشه اى آنقدر كه خاكستر شدند...و صداى وزوز مگس هاى دور شيرينى آنقدر پررنگ بود در آن سكوت آفتابى كه به زور ميشد شنيد آواى نهركوچكى كه به زور خود را از لابلاى سنگها رد ميكرد...چرا؟...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : انصافى, نویسنده : parisabsb بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

هوا سرد ميشود كم كم...و او بى مهابا بدون پالتو ميدود در سرما...گم ميشود،سر ميچرخاند و چيزى جز برف كهنه و سفيدى  نميبيند...ترسى عميق وجودش را فراميگيرد،در پى سرپناهى روان ميشود اما دور خود ميچرخد و هيچ...نفسش ديگر يارى نميكند و پاهايش سست شدند و هر آن او را مينشانند گوشه اى...و او يخ ميزند...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : سرما, نویسنده : parisabsb بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

نفس نفس زنان پيش ميرود به سمت دكه روزنامه فروشى آنطرف خيابان...بوق ماشينها امانش نميدهند با اينكه اينجا خط عابرپياده است!...پلى دركار نيست و جوى بزرگ...پريدن هم لازم است گاهى وقتى چاره نباشد...-آقا ببخشيد!يه پاكت سيگار بديد...آقا!...روى نيمكتى مينشيند و فندك را روشن ميكند...تكيه اش را بيشتر ميكند و به عبور عابران نگاه ميكند بى آنكه حواسش اينجاها باشد...-جوون حيف نيست،؟...-حاج آقا! شهر انقدر آلوده ست كه اين حرفها معنى نداره...-تو به شهر چكاردارى؟خودت و آلوده نكن دستى دستى...-باشه...اينجا ديگر حوصله ى نشستنش نبود...كمى قدم زدن هم بد نيست گاهى...ساعتش را طبق عادت نگاه ميكند...برايش فرقى ندارد چقد بى موضوع...ادامه مطلب
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisabsb بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

در آن شب من بودم و كوير،سكوت ،مهتاب و ستاره اى كه ميدرخشيد...و درهمين حوالى ميشد شنيد حتى با چشمانى بسته،صداى خدا را...دور از انصاف بود اگر آن لحظات خدايا شكرت را نميگفتم...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : آرام, نویسنده : parisabsb بازدید : 1992 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16

مشغول دانه خوردن بودند كه با حس كردن نزديك شدنش پرواز براى فرار آنها را اجبار كرد...قصد آزارشان را كه نداشت اما آنها چه ميدانستند!...رد شد و رفت،خيره به آبى كه قل قل ميكرد از توى فواره ى كوتاهى...بستنى در دستش وا ميرفت و دستانش را يخ ميكرد...اما دراين گرما همين كافى بود براى خوب سپرى شدن،صداى آب و پريدن پرنده ها هم...خورشيد به او زل زده بود...

بى موضوع...
ما را در سایت بى موضوع دنبال می کنید

برچسب : لحظه, نویسنده : parisabsb بازدید : 2092 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 21:16