و ساعتى كه يكساعت به عقب رفت تا زودتر پاييز را برساند و گرما را بدرقه كند...بازهم باران و قصه هاى عاشقانه اش،باز هم صداى كلاغهاى خبرچينش،بازهم برگهاى طلايى درختانش كه ناى آويزان ماندن ندارند...دوباره چترهاى سياه و سفيد و انعكاس نور چراغ ماشينها روى خيابان خيس...و باز هم خاطراتى كه تاريخ دلت شد و پاييزى كه همنواى احساست ...و دوباره سلطان فصل هاى خدا آمد با كوله بارى از عشق...
بى موضوع...برچسب : نویسنده : parisabsb بازدید : 33
وارد كافه شدند سه تايى...بستنى ميخوريد؟...كجاميريم؟؟؟؟كجا ميريم؟؟؟ ...هيس! داد نزن زشته بشين ببينم...آره دوتا بستنى هم براى ما بگير...ببخشيد خانم بستنى نداريم...إ باشه بريم پس...كجا ميريم؟؟؟؟كجا ميريم؟؟؟....هيس!ساكت باش ميريم بيرون پسرم...پاشو قربون قدوبالات برم...كجا ميريم؟؟؟؟!كجا ميريم!؟؟
پسر ديوانه بود...و پدر و مادرش عاشق او...رفتند كه باهم بستنى بخورند،در اين هياهوى گرم تابستان،به دور از اهميت دادن به نگاه سنگين مردم...عشق هرجا باشد زيبايى همانجاست...
بى موضوع...
برچسب : قضاوت, نویسنده : parisabsb بازدید : 32
بين اين بودن هايى كه چه خشن دردى دارد ندارى سخت است تحمل...ميگذرى از كنارشان بى آنكه بشنوى فرياد بى صدايشان را كه راه به جايى نميبرد...و چه معصومانه نميفهمند كه چه برسرشان آمده و چه بايد كنند در اين بازار شام بى در و پيكر كه از اين سوى واردش كه ميشوى براى بيرون آمدن بايد آنها را نديد گرفت و از رويشان عبور كنى...و لب هايى كه همچنان پلمپ شده اند و از اعتراض عاجز...
بى موضوع...برچسب : ناتوان, نویسنده : parisabsb بازدید : 33
برچسب : بلبشو, نویسنده : parisabsb بازدید : 34
ديروزش آمده بودند و ريخت و پاش كردند...طفلك تخته سنگى كه سوخته بود و چه مظلوم درختى كه پايش آشغال هندونه...چوبهاى هم خونهايش را هم سوزانده بودند گوشه اى آنقدر كه خاكستر شدند...و صداى وزوز مگس هاى دور شيرينى آنقدر پررنگ بود در آن سكوت آفتابى كه به زور ميشد شنيد آواى نهركوچكى كه به زور خود را از لابلاى سنگها رد ميكرد...چرا؟...
بى موضوع...برچسب : انصافى, نویسنده : parisabsb بازدید : 33
هوا سرد ميشود كم كم...و او بى مهابا بدون پالتو ميدود در سرما...گم ميشود،سر ميچرخاند و چيزى جز برف كهنه و سفيدى نميبيند...ترسى عميق وجودش را فراميگيرد،در پى سرپناهى روان ميشود اما دور خود ميچرخد و هيچ...نفسش ديگر يارى نميكند و پاهايش سست شدند و هر آن او را مينشانند گوشه اى...و او يخ ميزند...
بى موضوع...برچسب : سرما, نویسنده : parisabsb بازدید : 31
برچسب : نویسنده : parisabsb بازدید : 32
در آن شب من بودم و كوير،سكوت ،مهتاب و ستاره اى كه ميدرخشيد...و درهمين حوالى ميشد شنيد حتى با چشمانى بسته،صداى خدا را...دور از انصاف بود اگر آن لحظات خدايا شكرت را نميگفتم...
بى موضوع...برچسب : آرام, نویسنده : parisabsb بازدید : 1992
مشغول دانه خوردن بودند كه با حس كردن نزديك شدنش پرواز براى فرار آنها را اجبار كرد...قصد آزارشان را كه نداشت اما آنها چه ميدانستند!...رد شد و رفت،خيره به آبى كه قل قل ميكرد از توى فواره ى كوتاهى...بستنى در دستش وا ميرفت و دستانش را يخ ميكرد...اما دراين گرما همين كافى بود براى خوب سپرى شدن،صداى آب و پريدن پرنده ها هم...خورشيد به او زل زده بود...
بى موضوع...برچسب : لحظه, نویسنده : parisabsb بازدید : 2092